به نام خدا ...
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری شیده ام که مپرس ...
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس ...
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی چشیده ام که مپرس ...
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس ...
غم از دست دادن عزیزم ، دلتنگی و جدایی از او و درد تنهایی و غربت سبب شد که امروز هرکس منو دید یا این که تلفنی صحبت کرد بهم بگه چی شده و یا چته و از این حرف ها ؛ منم که نمی خواستم دیگران زیاد درگیر موضوع من بشوند شعر بالا را برایشان می خواندم ... آن هم نه یک بار نه دو بار چند بار ...
هرچه به شب نزدیک تر می شد نارا حتی هایم نیز بیشتر می شد ...
دلم بد جور هوای جبل النور رو کرده بود ...
خب هرکسی به نوعی درگیر زندگی خودشه و ماهم هم ...
چندروزی بود که علی آقا جمعی از بسجیان طرح اسوه رو برای زیارت آورده بود مشهد ...
نمی دونم چی شد که سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم پیش علی ... ( البته ناگفته نمونه هم برای عیادتش و هم برای گفتگوی کاری )
درب هتل محل اقامت که رسیدم دیدم دارن میرن بیرون ... گفتم کجا گفت جبل النور ...
به واسطه دفن شهداء در ارتفاعات تهران ... چند شهید گمنام دفاع مقدس که خود گمنامیشان دلیل بر غربت و تنهایی و فاطمی بودنشان است برروی ارتفاع نیمه بلند و سنگی کوهسنگی مشهد دفن شدند و از اون به بعد اونجا به جبل النور تغییر نام پیدا کرده بود ...
... جبل النور ...
از گروه جدا شدم و آهسته گام بر میداشتم ...
اولش یاد صبح چهار شنبه ای افنادم که با عزیزم برای زیارت اونجا مشرف شدیم ...
بعدش هم یاد عزیزم که هرهفته عصر پنج شنبه می رفت مزار شهداء گمنام قبرشون رو باگلاب می شست افتادم ...
با خودم گفتم کاش گلاب آورده بودم ...
همه خاطرات دوباره برایم زنده شد ... کاش هیچ وقت ازدستش نمی دادم ...
هرقدم که به سمت مزار شهداء نزدیک تر می شدم خودم رو فراموش می کردم و دردی بالاتر از درد خودم رو حس می کردم ...
معمولا تو هر شهری شهید یا شهدای گمنام رو دفن کردند حالا یا رو کوه یا پارک یا جنگل یا دانشگاه و ... تا به واسطه شهداء مردم خیلی چیزا یادشون بیاد ... !
مشهد هم که شهر زائر هست و به قول آقایون چون زائر هستن نباد حرفی زد و بی احترامی به زائر امام رضا ( علیه السلام ) کرد که گناهه ... !؟
خب مادر سال 87 هستیم و دیگه دوره جنگ نیست ...
متأسفم برای خیلی ها که جنگ خیابونی امروز رو که هم باید با خودت مبارزه کنی و هم با هجوم خاموش دشمن رو اصلا جنگ نمیدونن ... ؟!!!
صحنه های مختلفی که از جلوی چشمم مثل یه فیلم در گذر بود هرلحظه منو بیشتر به خودم فرو می برد ...
دردی سنگین سنگین ...
حتی بچه مذهبی ها هم آلوده بودند ... آلوده به هجومی خاموش آنهم در نوع خواصی که برای آنها ترتبیب داده بودن ...
اینقدر جاذبه زیاد بود که حتی نمیشد یاد شهدای اون بالا افتاد ...
از جنگ تلویزونی تا هزاران سرگرمی دیگر ...
پله ها رو یکی یکی طی میکردم و هر لحظه درد سنگین تر می شد ...
رسیدم به مزار ...
از خجالت جلو نرفتم ... همون طوری که حرم هم نمیتونم برم و راهم نمیدن ... ؟!
جرعه ای آب برای رفع عطش خوردم وگوشه ای در کنار شهداء نشستم ...
خوش به حالشون ... نه به خاطر شهادتشون ... بلکه به خاطر پاکی و عشقشون ...
کوه گر روشن و گر تاریک است ... تابخواهی به خدا نزدیک است
حتی برای قبرشون هم جایی رو انتخاب کردن که به خدا نزدیکتر باشن .... خوش به حالشون ...
تازه نشستم ...
صدایی شنیدم ...
روی صحبتتش با من بود ...
دیگرکسی صدا را نمی شنید ...
گفتند چه قدر خوب شد اومدی ...
بهم گفتند ببخشید جز آب چیزی نداشتیم پذیرائی کنیم ...
... از خجالت سرم را زمین انداخته بودم ...
اولش بهم گفتند خوب قدر هدیه مارو دونستی ...
خب هواشو داشتی ...
خوب اذیتش کردی ...
گفتند چه قدر زود همه قولات یادت رفت ...
گفتند هرچه سختی بکشی حقته ...
راست هم هسن واقعاً حقمه ...
اما بهم گفتند تورو نیاوردیم اینجا که ازت گله کنیم ...
نیاوردیمت اینجا که بگیم برامون چیکار کردی ...
نیاوردیمت اینجا تا بگین چهقدر خوق حرمت خونمان را نگه داشتی ...
آوردیمت اینجا ... تا حالا که عاشق شدی ... تا حالا که درد عشق میدونی چیه ...
بفهمی هیچ کس به عشق ما نیرسه و به اندازه ما عاشق نیست ...
......................................
شروع کردند شعر را خواندن ...
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری شیده ام که مپرس ...
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس ...
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی چشیده ام که مپرس ...
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس ...
......................................
به راستی منتی بر هیچ کس نیست ...
ما در راه خدا و برای رضای او خون دادیم ...
اما ...
هر روز و هرلحظه همینجا خونمان پایمال می شود ...
به راستی این همان ناموسی است که ما برایش خون دادیم ... ؟!
آیا این همان غیرتی است که در خون ما نیز بود ... ؟!
حالا ظاهر هیچ ...
آیا دلها اصلا نور خدایی دارد ؟؟؟!
صدایم کردن ...
خوب نگاه کن اس کی که خود را خط شکن نامیده ای ...
خوب نگاه کن ...
ازین جمعیت چند هزار نفری به راستی چند نفر یاد ما که نه یاد خدا هستند ...
چند نفر از اینها مثل همان هایی که با آنها آمده ای تا اینجا می آیند ...
اصلا الان چند نفر واقعاً برای ما آمده این اینجا ...
باز صدایم کردند و گفتند
نگا کن ... حتی با ما عکس هم نمیگیرند ...
ببین ... حتی قبر هایمان را نیز لگد مال می کنند ...
این عشق است ...
این درد عشق است ...
........................................................................
این بار خیلی محکم تز ا قبل صدایم کردند ...
هان ای خط شکن ... گوش کن ...
ما میدانیم که چه عزیزی از دست داده ای ...
ما میدانیم که چقدر عاشقانه دوستش داشته و میداری ...
اما هنوزم عاشق نیستی ...
عشقت خدایی بوده قبول .. اما هنوز خدایی خدایی نیست ...
گفتند ...
هر زمان عشقت ... نه خود عشقت ... بلکه عشقی که تو در دل داری .... همان دلت ... عاشق خالص شد
آنقدر عاشق و خالص که حتی اگر لگد مال هم شد ؛ حتی اگر هر لحظه زیر پا له شد ... تو منتی بر عشقت نداشته باشی و عاشق باشی ...عاشقی خالص ...
آن زمان که از درد عشقت لذت ببری و درد عشقت عشقت را به معشوقه ات بیشتر کند ...
آن وقت عاشقی ...
عاشق ...
یا حق ...